ا

الَلهُمَ کُن لِوَلیِکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَنِ ، صَلَواتُکَ عَلیهِ وَ عَلی آبائِهِ فی هذِه الساَعةِ وَ فی کُل ساعةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَینًا حَتی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعًا وَتُمَتِعَّهُ فیها طَویلا

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

پيراهن خونين و مرثيه گرگ ها

چون خليفه سوم به دست ناراضيان كشته شد، مسلمانان گرد علي(ع) جمع شدند و ايشان علي رغم ميلشان زمام حكومت را در دست گرفتند. جمعي از دوستان كه انتظار مقام داشتند، چون خود را بي نصيب ديدند داعيه خونخواهي خليفه مقتول را سردادند و جالب آنكه انگشت اتهام به سوي علي(ع) دراز كردند! حال آنكه اميرمؤمنان در زمان اختلافات و كشمكش هاي آن دوره همواره نقش ميانجي را برعهده داشت.
سپاه جمل را به راه انداختند و كار به گفت وگو راست نشد و تيغ تيز، شتر سرخ موي را بر زمين نشاند و فتنه جمل فرو نشست. اما اين پايان كار نبود. يكي از عمالي كه به دست علي(ع) بركنار شده بود، حاكم پيشين شام بود اما معاويه سرسازش نداشت و براي ياغي گري بهانه مي خواست. پيراهن خون آلود خليفه سوم را در مسجد دمشق آويخت و هر روز براي آن نوحه سرايي مي كرد و علي(ع) را مسئول اين جنايت معرفي كرده و مستحق شورش و انتقام مي خواند.
جنگ صفين درگرفت. لشكر اميرالمؤمنين(ع) در آستانه پيروزي بود كه مكر عمروعاص قرآن ها را بر سر نيزه كرد و ابر ترديد و فتنه را بر آسمان لشكر پيروز افكند. به زور شمشير، علي(ع) را از ادامه جنگ و يكسره كردن كار منصرف و حكميت را تحميل كردند. او گفت نماينده ما «عبدالله بن عباس» باشد، نادانان نپذيرفتند. گفت پس مالك اشتر، گفتند مالك؟! او خود آتش بيار و فرمانده جنگ است، چگونه مي خواهد آتش را فرونشاند! ابوموسي اشعري را تحميل كردند. كسي كه خود دل در گرو ولايت نداشت و از ابتدا راهش از علي(ع) جدا بود.
نماينده معاويه، عمروعاص شد. اما جالب ترين جاي ماجرا موضوع حكميت بود. ابوموسي اشعري و عمروعاص قرار بود درباره چه موضوعي حكميت كنند؟ هدف آنها به اصطلاح فرونشاندن آتش و پايان جنگ و خونريزي ميان دو گروه از مسلمانان بود و سرآغاز اين خونريزي پيراهن عثمان بود. آنها بايد حكم مي كردند كه او مظلوم به قتل رسيده است يا نه و آيا معاويه حق خونخواهي او را داشته است يا خير؟ يكي نبود بپرسد، اين قتل چه دخلي به علي دارد و اين وسط معاويه چه كاره است؟
دو دور مذاكره كردند؛ در دومه الجندل و اذرح. نتيجه مباحث آن شد كه خليفه را مظلوم كشته اند و براي آنكه قاتلان در پناه علي نباشند، بايد او را از حكومت عزل كرد. وقتي قرار شد نتيجه مذاكرات عمومي شود عمروعاص موضوع خلافت معاويه را هم اعلام كرد، حال آنكه هيچ توافقي در اين باره نشده بود و به قول امروزي ها اين موضوع اصلاً در دستور كار مذاكرات نبود.
معاويه اي كه حاكمي معزول و ياغي بود، به ناحق به طلب خوني برخاسته و فتنه انگيخته بود كه اصلاً حقي در آن نداشت، و در ميدان نبرد هم شكست خورده بود و تا ديروز فقط داعيه خونخواهي داشت، حالا مدعي خلافت هم شده بود! حكميت، جنگ و خونريزي ميان مسلمانان را تمام نكرد. جنگ باز هم ادامه يافت، ديروز بر سر پيرهني خون آلود و امروز بر سر خلافت. و البته آنهايي كه اهل بصيرت بودند مي دانستند كه از ابتدا هم هدف معاويه چه بود و پيراهن عثمان، بهانه اي بيش نبود.
¤ ¤ ¤
جامعه ما هم چندي پيش دچار فتنه شد. فتنه اي كه پيامدهايش كاملاً از ميان نرفته است. اين روزها از اين طرف و آن طرف حرف هايي به گوش مي رسد و طرح هايي مشابه با اسامي رنگارنگ ارائه مي شود. از آشتي ملي گرفته تا حكميت و ميانجيگري و... اما ماهيت و نتيجه همه اين طرح ها يكي است.
اولين سؤال اين است؛ موضوع حكميت و آشتي و توافق بايد چه باشد؟ شكاف هاي بوجود آمده؟ تقسيم قدرت؟ آينده جريان موسوم به اصلاحات؟ خون هاي به زمين ريخته؟ زندانيان؟ كداميك؟!
اما اينها كه همه عوارض و تبعات علتي ديگر هستند. اصلاً همه اين بلواها بر سر چه بود كه اين همه تاوان داشت و حالا بايد بزرگان بنشينند و حلش كنند؟ آري! ادعاي تقلب كه به اندازه بزرگي اش دروغين بود و به قول وزير تبليغات هيتلر (گوبلز): دروغ هر چه بزرگ تر باشد، راحت تر باور مي شود!
اگر قرار باشد حكميتي باشد بايد سراغ ريشه رفت و ريشه در ادعاي تقلب است. مضحك است، بايد بنشينيم و ببينيم تقلب شده بوده است يا نه!
امروز ما به ساده لوحي ابوموسي اشعري از سر درد مي خنديم و از خدعه عمروعاص و معاويه درشگفتيم كه چگونه با ادعايي دروغ، جنگي را به راه انداختند و چگونه با خدعه اي ديگر، جاي بازنده و برنده جنگ را عوض كردند. حالا هم عده اي مكار نقش عمروعاص و عده اي جاهل نقش ابوموسي اشعري را بازي مي كنند. مي خواهند به خيال خودشان آتش را فرو بنشانند. سرنوشت اين حكميت از همين حالا مشخص است. جاي شاكي و متهم عوض مي شود. ما مي دانيم و براي آنها هم اظهر من الشمس است كه تقلبي نشده، پس چه جاي حكميت است؟ مي خواهند بنشينند بر سر چه معامله كنند؟ بر سر خون كساني كه به بهانه ادعايي دروغين جانشان را از دست دادند؟ يا اينكه سهم مدعيان تقلب از قدرت را تعيين كنند و آينده سياسي شان را تضمين؟
پيراهن ها در تاريخ گاهي نقشي ويژه يافته اند. پيراهن خونين يوسف را برادران براي يعقوب آوردند و مدعي شدند گرگ او را دريده است. پيراهن خونين عثمان هم فتنه اي عظيم شد و چه خون ها كه براي آن ريخته نشد.
دوباره فتنه باز آمده است و اين بار پيراهن سبز به تن دارد. مي گويد سبزي ام نشان اصالت و اعتقاد است! اما نمي گويد اعتقاد به چه؟! ذكرالله اكبر بر لب دارد و ناله هايش آدمي را به ياد گريه هاي سوزناك برادران يوسف(ع) مي اندازد، براي فريب حضرت يعقوب(ع).
در منطق عمروعاص همانطور كه براي نجات و رهايي از تيغ علي، مي توان هم كشف عورت كرد و هم قرآن بر سر نيزه برد، مي توان با شعار الله اكبر به جنگ الله رفت، تبر برداشت و بر پيكر ايران، اين تنه تناور و سبز تشيع زد و پرچم سبز علوي نيز در دست داشت. مگر روز عاشورا عمر سعد با فرياد يا خيل الله اركبي - اي سپاهيان خدا ركاب بزنيد- به سپاهيان خداجوي امام حسين(ع) حمله نكرد؟!
عمروعاص ها هميشه بوده اند. هر زمان به رنگي و با پيرهني اما آنچه خواب شومشان را تعبير مي كند، امتزاجشان با ابوموسي هاست. اگر جماعتي قشري و ابوموسي ها نباشند، مكر و خدعه عمروعاص ها با بي آبرويي فقط مي تواند جان كثيفشان را از تيغ عدالت برهاند، نه بيشتر. مردم اگر اهل بصيرت باشند، ابوموسي ها به علي تحميل نمي شوند و پيوند ناميمون خدعه و جهل رخ نمي دهد تا معاويه از پيراهني خونين براي خود رداي اميرالمؤمنيني بدوزد.
محمد صرفي